راه ترقی
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت بیست و دوم
يکشنبه 19 ارديبهشت 1400 - 04:04:14
راه ترقی - آخرین خبر / پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های سال انتشار تبدیل شد، کتابی منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهید ا. پژواک از نشر البرز. این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت منفی داستان) نقل شده که می‌گوید محبوبه یک طرفه به قاضی رفته و اشتباه می‌کند. این کتاب هم به یکی از کتاب‌های پرفروش تبدیل شد. شکایت نویسنده کتاب بامداد خمار از نویسنده شب سراب به دلیل سرقت ادبی نیز در پرفروش شدن آن بی‌تاثیر نبود.
داستان کتاب از این قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصیل‌کرده و ثروتمندی است که می‌خواهد با مردی که با قشر خانوادگی او مناسبتی ندارد، ازدواج کند. برای جلوگیری از این پیوند، مادر سودابه وی را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش می‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگیز سیاه بختی محبوبه در زندگی با عشقش رحیم است که از همان برگ‌های نخست داستان آغاز می‌شود و همه کتاب را دربرمی‌گیرد.
قسمت بیست دوم:
توی دلم گفتم دختر هم مال مردم است ببین گذاشته رفته، اما پسر بود حالا بر دل پدر نشسته بود، ببین ما چه جوری با مادرمان سر می کنیم من، ناصرخان، محسن، همیشه دلم می خواست بچه ام دختر بشه اما از بی وفائی دختر خمیر گیر دلم گرفت، بگذار مال ما هم پسر بشه، باز به خودم میره با وفا می شه، بدرد بخور میشه، دختر را چه بکنیم؟ می گذاره میره، اما همیشه دلم می خواد
دختر بشه اسمش را هم می خواهم ستاره بگذارم ستاره که حسابی سین را بکشم و خوشگلش بکنم .یاد حرفهای مادرم افتادم و آن نوه خواهرش، کوکب، یک وجبی، دهنش بوی شیر می دهد مادر می خواهد ببندد به ریش من بیچاره، رحیم تمام کردی؟ داره تمام می شه اوستا من بروم؟ خنده ام گرفت .
چرا می خندی؟ حتماً می گوئی- - - - بودنم هم دردی را دوا نمی کند، نشستم دارم چپق می کشم .نه اوستا همچو حرفی نمی زنم، شما راحت باشید، من بکار خودم هستم، بسلامت .رحیم فردا غروب نمی آیم، تو و مادرت هم زود بیائید، توی حیاط چائی خوردن مزه دارد .چشم اوستا خدمت می رسیم .اوستا بلند شد استکانها را برداشت رفت توی دکان، داشت لباس هایش را می پوشید، من بکار خودم بودم فقط نگران شدم که اگر فردا اوستا نیاید حتماً مزد مرا هم نمی دهد، نمی دانم مادر چیزی برای جمعه تا شنبه دارد یا نه .رحیم این قاب عکس را ساختی؟ قاب عکس؟
یک لحظه مکث کردم، قاب عکس اوستا؟ نه والله یادم رفته، وقت هم نکردم، معلوم نیست دنبالش میاد یا نه .تو بساز، آمد آمد نیامد هم نیامد، حتماً بچه محله مان بوده و الا بچه محله دیگر تا اینجا نمی تونه بیاد، بجای یکی دو تا بساز چیزی نیست که .باشد اوستا می سازم، فردا دیگه چوبها را جابجا کردن ندارم کارم را که تمام کردم می سازم گفتید چه اندازه باشد؟
هر چه ده در بیست، ده در بیست و پنج، ببین کدام شکیل تر می شه .اوستا از در دکان بیرون آمد .ما رفتیم آقا رحیم، روی میز مزدت را گذاشتم یادت نره .دستتان درد نکنه اوستا، خدا نگهدار .وقتی کارم تمام شد پائین آمدم .رفتم توی دکان، پریموس روشن بود، اوستا برای چی خاموشش نکرده بود؟ حتماً گذاشته بود که من چائی بخورم، پریموس را خاموش کردم، توی کتری یکذره هم آب نمانده بود !به نردبان نگاه کردم مثل اینکه اوستا وراندازش کرده بود چون من به دیوار تکیه داده بودم اما حالا افتاده بود، چه خوب شد اوستا هیچی نگفت کلفتین را آوردم میخ های پایه اول را در آوردم یکی از پایه های نردبان را کندم حدود نیم متر می شود، چوب صاف خوبی بود
گذاشتم روی میز، نردبان را به گوشه تاریک دکان بردم یک جوری در راستای کف دکان خواباندم که همینجوری دیگه امکان نداشت اوستا چشمش به آن بیفتد .لباسم را پوشیدم مزدم را توی جیبم گذاشتم و راهی منزل شدم .وقتی مزدم را به مادر دادم تعجب کرد .اوستا فردا نمیاد برای همان امروز مزدم را داد .آخه پریروز هم داده بود. پریروز؟ مگر ندادی ظرف خریدم .نه مادر آن که مزدم نبود .پس چی بود؟ مگر برایت نگفتم که اوستا چوب های خشک را دید ذوق زده شد انعامم داد .
راست میگی؟ نه که گفتی من همش فکر می کردم تا آخر هفته دیگه مشکل خواهیم داشت دستش درد نکند، خدا از بزرگی کمش نکند .راستی مادر فردا شب دست خالی می رویم؟ چی بگم والله؟ می خواهی باز ده تا تخم مرغ بخرم؟ تخم مرغ؟ برای اوستا؟ می خواهی تخم غاز بخرم .مادر خندید .رحیم فکر نمی کنم لایق اوستای تو باشد .پس چی بکنیم؟ قوطی کبریت خالی هم به اندازه ندارم، باز اون رو مردمی دارد .نمیشه قوطی خالی خرید؟ من تا بحال نشنیدن .
مردم قوطی خالی هایشان را چکار می کنند .خب می اندازند سطل آشغال آخه چرا؟ کی می نشیند پارچه بگیرد؟ اصلاً شاید بلد نباشند
پس تو چه جوری یاد گرفتی؟ از کی یاد گرفتی؟ از مادربزرگ خدابیامرز تو، از هر انگشتش یک هنر می بارید، نمی دانی چی بود رحیم، گلیم می بافت، کار سوزن می کرد، از اینجور کارها می کرد، رحیم سمنوئی که اون می پخت من جای دیگر هرگز نخوردم عسل بود انگاری یک من عسل قاطی اش می کرد، یادت هست قبل از مرگ پدر خدا بیامرزت توی محله می پختیم؟ خیلی هم شیرین می شد اما این کجا و آن کجا .نگو دهنم آب افتاد .می خواهی خرما بخر ببریم خرما؟ ماه رمضان نیست که مادر؟ تازه چقدر باشد؟ یک کیلو، دو کیلو؟ مادر یه خرده فکر کرد
رحیم نوبرانه خیار بخر، فصلش که هست .پیشنهاد خوبی بود خدا خواسته خودمان هم نوبر می کردیم تازه می گفتیم سر راه که می آمدیم دیدیم خریدیم، آره اینجوری خوب می شد، یک کیلو می خریم دو نفر آدمند، نانخور دیگر ندارند یک کیلو خیار نوبرانه کم خرج هم ندارد لااقل لااقل پنج ریالی می شود .صبح ها که می رفتم سر کار، همیشه روزگار دکان بازار بسته بود و آنروز با وجود اینکه دنبال خیار بودم البته که ندیدم، عصر اوستا گفته بود دکان را زود تعطیل کنم پس می شد موقع برگشت دنبال خیار بروم .اما اگر پیدا نکردم چی؟ جای بخصوصی که نداشت گاه گاهی
توی کوچه ها صدای فرووشنده های دوره گرد بلند می شد نوبره خیاره گل به سر خیاره نوبر بهاره
ادامه دارد...
قسمت قبل:

راه ترقی


داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت بیست و یکم
1400/02/16 - 22:00

http://www.RaheNou.ir/fa/News/260012/داستان-شب--«شب-سراب»_-قسمت-بیست-و-دوم
بستن   چاپ