راه ترقی
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت سی و دوم
جمعه 31 ارديبهشت 1400 - 09:01:55
راه ترقی - آخرین خبر / پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های سال انتشار تبدیل شد، کتابی منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهید ا. پژواک از نشر البرز. این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت منفی داستان) نقل شده که می‌گوید محبوبه یک طرفه به قاضی رفته و اشتباه می‌کند. این کتاب هم به یکی از کتاب‌های پرفروش تبدیل شد. شکایت نویسنده کتاب بامداد خمار از نویسنده شب سراب به دلیل سرقت ادبی نیز در پرفروش شدن آن بی‌تاثیر نبود.
داستان کتاب از این قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصیل‌کرده و ثروتمندی است که می‌خواهد با مردی که با قشر خانوادگی او مناسبتی ندارد، ازدواج کند. برای جلوگیری از این پیوند، مادر سودابه وی را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش می‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگیز سیاه بختی محبوبه در زندگی با عشقش رحیم است که از همان برگ‌های نخست داستان آغاز می‌شود و همه کتاب را دربرمی‌گیرد.
قسمت سی و دوم:
دوان دوان رفتم بخانه مادر بود مثل همیشه آرام اما کمی دلگیر از من مگر نه اینکه او هم بخاطر زن گرفتن من بگو مگو کرده ایم خب مادر بشین تا برایت بگویم از کجا شروع کنم از کجا به تو بگویم اصلا تو محبوبه را می شناسی چگونه به تو بگویم که پسرت تنها پسرت که فکر می کرد در دل دارد پیش تو می آورد اینهمه مدت یک کلمه از دختری که با او سر و سری پیدا کرده برای تو نگفته نه شروع کردن خیلی مشکل است مهم اینست که از کجا شروع کنم چه بگویم
یا حق خدایا خودم را به تو سپردم
مادر بصیر الملک یادته
نگاه استفهام آمیز به چهره ام دوخت مکث کرد گفت بگوشم آشناست اما به جا نمی آورم
یادته انیس خانم می رفت توی خانه شان برای خیاطی
آهان یادم آمد همان که حق اوستای ترا خورد
آفرین مادر عجب یادته
رحیم یکی نیکی فراموش نیکی فراموش نمی شود یکی بدی یادمه آره یادمه
مادر فکر میکنی اگر ترا بفرستم برای خواستگاری دخترشان بمن می دهند
نگاه محبت آمیزی بمن کرد تا حدی جان گرفتم اما اشتباه کرده بودم گفت
حالا دیگه شوخی ات گرفته اینهم شد جواب من، همه جا صحبت تا ج گذاری است تو قول دادی قبل از تاجگذاری بریم خواستگاری
سر قولم هستم بریم همین فردا بریم
رحیم حوصله ندارم سر بسرم نگذار تو یا جدی جدی هستی یا دلقک دلقک
مادر به روح پدرم جدی هستم
چشماش گشاد شد دراز کشیده بود بلند شد نشست توی صورتم زل زد
مثل اینکه کارت از دلقکی گذشته خل شدی پسر
مجبور شدم تمام داستان را نه حقیقت را برایش بگویم مادر هرازگاه یا صورتش را می خراشید یا بامبی میزد روی رانش
رحیم بیچاره شدیم بدبخت شدیم پسر این چه کاریست که شروع کردی
وای رحیم ایکاش پایت می شکست به آن محله نمی رفتی
چرا مادر مگر عیب دارد دختر خودشان دنبال من آمده منکه دنبالش نرفته بودم
ببینم رحیم همان که پیغام انیس خانم را می آورد
یکدفعه مثل اینکه چیزی در مغزم صدا کرد چی چی گفتی مادر آه مثل اینکه حق با مادر بود گویا همین دختر بود
آره والله خودش بود منتها من واخود نبودم پس اون فکر می کند که من می دانم دختر کیه ای وای میگم چرا یک کلمه اشاره نکرد نگو فکر میکند من شناختمش آخه چه جوری با چادر و چاقچور چه جوری می شود شناخت تازه من اصلا زنها را نگاه نمی کنم آن هم یک دختر بچه چه ساده بودم من حق با مادر است من خل شدم
رحیم پسرم این وصله جور ما نیست پسرم آنها کجا ما کجا آخه هیچکس کرباس را روی حریر وصله می زند
فراموشش کن ولش کن خاطرخواهی رسوایی داره بدبختی داره آنهم چی تو و دختر یک شازده یک اشراف زاده والله عاقبت خوشی ندارد
مادر چه بکنم می گویی چه بکنم آب از سرم گذشته دلم آنجاست منهم ولش کنم اون ول نمی کند
نه پسر اون بزرگتر دارد اون فک و فامیل دارد نمی گذارند می کشند اما به تو نمی دهند
تصور اینکه محبوبه را بکشند دیوانه ام کرد حالم بهم خورد مادر راست می گوید خیلی از این اتفاقات می افتد پدر کنار باغچه منزلش سر دخترش را می برد مگر نشنیدیم
ولی آخه فقط بخاطر خاطر خواهی ما کاری نکردیم
مادر فقط بخاطر خاطر خواهی این کار دل است کار خود آدم نیست چه جوری پدری راضی می شود به خاطر کار دل دخترش را بکشد
نه مادر اگر همینجا تمام شود تمام شده اما عاقبت این کار خودش نیست بخاطر عاقبتش است که پدر می کشد
ترا بخدا مادر فال بد نزن انشالله هیچی نمی شود انشالله بخوشی تمام می شود
رحیم شاید اشتباه کردی شاید آنی که توی درشکه بود آن دختره نبود یا اوستا نشناخت
مادر چی می گفت تمام تار و پود وجودم فریاد می زدند که محبوب من است اگر نگاهش هم نمی کردم از ضربان قلبم می فهمیدم که او دارد رد می شود اوستا ممکن است اشتباه کرده باشد اما من نه
رحیم می خواهی بروم انیس خانم را بیاورم اون حسابی با آنها آشنا شده تو شکل و شمایلش را بگو شاید آن نباشد
نه مادر نه پای انیس خانم را به میان نیار دوره می گرده لغز بارمان می کنه
خیال کردی خیر باشد فکر کردی همینجوری می مونه نقل محافل میشه تمام شهر خبردار میشن کم از خبر تاجگذاری نیست نجار محله دختر اشراف محله را برده هه هه برم بگم بیاد شاید اونی که تو میگی فرق داره
اوستا چند ساله از آنها خبر نداره اما انیس خانم تازه بر و بچه هایشان را دیده
ساکت ماندم مگر نه اینکه عقل خودم دیگه قد نمی داد بگذار مادر یک کاری بکنه مادر چادرش را بسر انداخت و رفت
احساس کردم یه خرده آرام شدم قلبم که متلاطم بود آرام گرفته مثل اینکه پر شده بود سر ریز شده بود دیگه
گنجایش نداشت حالا که عقده دل پیش مادر وا کردم آرام شدم بیخود نبود که حضرت علی با آنهمه علم و دانش می رفت سر چاه و غصه هایش را توی چاه فریاد می کرد.
آدمیزاد حتی قدرت تحمل افکار و اعمال خودش را ندارد می ترکه منفجر می شه خدایا چه می شود هه چه می شود صحت خواب چه شده چه شده حالا من چه باید بکنم اگر پا پس بکشم همه چیز می آید به روال سابق چکار کنم اول کاری که باید بکنم اینه که دیگر پایم را توی دکان اوستا نگذارم اون که نشان خانه من را نداره برای او فقط دکان شناسه چه بکنم به اوستا چه بگویم بگویم نمی نمی آیم چه بکنم نمی پرسد رحیم از ما بدی دیدی اوستا آقاست من هیچ بدی از او ندیدم نه رویم نمی شود نمی تونم بگم که نمی آیم کاش ایکاش اوستا خوش بیرونم کند ایکاش یک روز برم ببینم در دکان بسته است آن موقع راحت می شوم دیگه رو در روی اوستا نمی ایستم دیگه مجبور نیستم دروغ هم سر هم کنم خاک بر سرت رحیم مزدت را چکار میکنی هان سی شاهی صنار جمع کردی فکر می کنی فتح خیبر کردی پسر دوباره گرسنه می مانی نه فقط خودت که مادرت هم.
کار پیدا می کنم می روم محله دیگر امروزه کار نجاری بالا گرفته دستور دولت است همه مغازه دارها در و پنجره شان را تعمیر می کنند می روم یک جای دیگر
چه بکنم جز فرار راه دیگری ندارم اه اه رحیم بدم آمد ناجوانمردی بی مروتی پس اون چی اون چی بکنه بیشعور
چند ماه بود می رفت می آمد تو خنگ حالیت نبود پس اون از خیلی پیش دلباخته تو رفتی خب جون خودت را نجات دادی رفتی محبوبت چه بکند اگر بکشندش قاتل واقعی تویی مگر می توانی بقیه عم راحت بشی وای وای رحیم حالا زنده است خیالش روزگارت را تنگ کرده اگر بمیرد بناحق بمیرد میدانی روحش چه به روزگار تو می آورد از بند تن آزاد میشه بال در میاره هرجا بری دنبالت میاد شب و روز نداری خواب و بیداری نداری نه نه مبادا فقط بفکر خودت باشی دیگران هر چه می گویند بگذار بگویند اما شما با هم قاطی شدید بهم پیوستید پسر پیوند دل مهم است نه پیوند تن آنقدر زن و شوهرها هستند که از هم دورند نسبت به هم بیگانه اند هر چند سرشان را همه شب روی یک بالش می گذارند تو و اون یکدل و یک جان شده اید عقد و عروسی و قرارو مدار و بنویس و بریز و بپاش اینها همه تشریفات است کار تو از کار گذشته.
مادر و انیس خانم آمدند
مثل دختری که خواستگار برایش آمده و خجالت زده شده خجالت می کشیدم سرم پایین بود جرات نگاه کردن نداشتم چی باید بگویم چه چیزها را دوباره باید تکرار کنم
آقا رحیم به مادرت گفتم آن چند روزی که خانه بصیرالملک بودم داشتند خودشان را برای مراسم خواستگاری از دخترشان آماده می کردند پسر عطاءالدوله خواستگارش بود آدم هچل هفتی نیست که نه بگویند پسرشان اصل و نسب دار است با سواد است مثل اینکه می گفتند در فرنگستان هم تحصیل کرده من را برده بودند برای عروس خانم لباس بدوزم سه دست لباس کامل دوختم از حال و هوای دختر من نفهمیدم که راضی نیست راضی بود می خندید خودش چند بار رفت دنبال مغزی برای پیراهن اش دختری که نخواد خواستگار بیاد اینجوری پر در نمیاره
والله چی بگم
خبر نداری که عروسی شده یا نه
بگمانم آنجور که عجله داشتند عروس خانم حالا پابماه است خیلی دستپاچه بودند آخه داماد خیلی بالا بود یک چیزی هم باید نذر خدا می کردند که دخترشان مقبول مادر داماد بشه
من جرات نداشتم نه حرفی بزنم نه انیس خانم را نگاه کنم اصلا مثل اینکه گناهکار بودم و داشتند در مورد گناهان من صحبت می کردند
انیس خانم از شکل و شمایلش بگو
والله چی بگم پسته قد بود نه چاق بود نه لاغر میزان بود چشم و ابرو مشکی دختر بود دیگه مثل دخترهای دیگه چیز فوق العاده ای نداشت که چشمگیر باشد
شاید خواستگارها نپسندیدند
نمی دانم هیچ خبر ندارم نه اینکه بد بود نه اما آش دهان سوزی هم نبود
قربان قدت انیس خانم نمی توانی یک خبر درست و حسابی پیدا بکنی
از کی دیگه به چه بهانه ای منزلشان بروم چه بگویم بپرسم لباسها خوش قدم بود
هر دو تاشان خندیدند من اصلا حوصله خندیدن نداشتم اما دلم می خواست مادر می پرسید آخه اسم دختر چی بود
اما نمی دانم یادش نبود یا هول شده بود
مدتی به سکوت گذشت هر سه فکر می کردیم منتها هر کس در عالم خودش انیس خانم گفت
میگم فردا سری به خانه کشور خانم بزنم سر و گوشی آب بدهم بالاخره اگر عروسی باشد عمه خانم را بیخبر نمی گذارند حتما دعوتش می کنند هر چند که بین خواهر شوهر و برادر زن شکر آب است
الهی قربات قدمت انیس خانم ما از زمانی که همسایه شما شدیم همه اش دردسر برایتان فراهم کرده ایم
نه بابا چه دردسری رحیم هم مثل پسر خودم هست فکر میکنم این بلا سر ناصر آمده است
بلا خدا همه می گویند بلا عشق بلاست دوست داشتن بلاست دختری به آن نازنینی خاطر خواه آدم شدن بلاست آره رحیم بلاست شاهنامه آخرش خوش است
دو شب و دو روز بود که بی آنکه آگاه باشم مدام بدرگاه خدا دعا می کردم که دختر بصیر الملک زن پسر عطاءالدوله شده باشد ای خدا کمک کن انیس خانم بیاید بگوید زاییده ای خدا کمک کن بگوید با شوهرش فرنگ رفته خدا جون تو که قادری تو که با یک کن فیکون زمین و زمان را ساختی این کار را بکن الهی دختره محبوب من نباشه خدایا کمکم کن خدایا جز تو چه کسی را دارم ای همه بیکسان را فریاد رس.
نه رحیم از جلوی دکان ایستادن کاری ساخته نیست برو و بگرد خانه شان را پیدا کن ،مادرت را بفرست خواستگاری یا آهان یا نه.دختر مثل درخت گردو است ،هر کسی رد میشه یه سنگ می زنه که یک گردو بیفتد ،هزار تا خواستگار میره و میاد ،کتک که نمیزنند مادرم را کتک نزنند ،خودم به جهنم.
راه افتادم ،خانه شان آشنا تر از آن بود که معطل شوم ،خانه بزرگ اشرافی ،دری به بزرگی تمام خانه ما ،درختها از دیوارها هم بالاتر بودند ،ساختمان بزرگ گچ کاری شده ،همه چیز عالی ،همه چیز مرتب.رحیم برگرد خاک بر سر اینجا جای تو نیست تو به این طبقه تعلق نداری ،پسر سورچی این ها وضعش بهتر از وضع تو است ،دیوانه ای،خیالات واهی می کنی ،برو ،برو ،برو.
و من به جای اینکه به نقطه مقابل بروم دور شوم گویی دستور برای جلو رفتن بود ،دور تا دور خانه را طواف کردم
محبوبه من در این خانه است ،چکار می کند؟ هر کاری می کند بکند ،مهم این است که به یاد من باشد ،فراموشم نکند ببین چند روز است که ندیدمش ،نکند به زور از این خانه دورش کرده اند،می توانند چرا که نه.یک خانه ندارند که ،این جور آدمها در کرج یا شمیران هم خانه دارند ،ییلاق قشلاق می کنند ،مثل ما نیستند که زمستان و تابستان در همان خانه یک وجبی بمانیم.ییلاق مان بالای بام باشد و شقلاق مان زیر زمین.
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از ورطه رخت خویش
پشت خانه کوچه باغ طویلی بود اما مزبله کثیف ،محل قضای حاجت حیوانات و آدم های حیوان صفت ،اما هر چه بود جای مناسبی بود! می شد دور از چشم آدمهای فضول چند لحظه ای محبوب را دید،و راز دل گفت. خوب خانه را شناختم برگشتم چه بکنم؟ آیا هر روز بیایم جلوی دکان بایستم این دفعه دیگه شوخی بردار نیست. ممکن است بصیرالملک با آژان خدمتم برسند.
برگشتم خانه کو قلم و دواتم؟ مدتی بود چیزی ننوشته بودم ،برای دلم می خواستم بنویسم ،نوشتن هم مثل غم دل به چاه گفتن است ،سبک می شوی تشنه می شوی.
راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست
راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست
چندین و چندین بار نوشتم در حالی که قدم به قدم به جان فدا کردن در راه محبوب نزدیک تر می شدم.یک تکه کاغذ کوچک بریدم دورش را باقیچی صاف کردم ،و رویش نوشتم:
پشت باغ خانه تان منتظر هستم.
صبح رفتم سراغ علیمردان ،جلوی در سقاخانه آفتابه و جارو به دست داشت ،راه منتهی به دکان را جارو می کرد.
_ علیمردان! هیس!
_ سلام.
_ بیا این ور کارت دارم.
بی محابا جارو را انداخت زمین و دوید به طرفم.
من نمی توانم هر روز بیایم و اینجا بمانم ،قرار است دختر خانمی . 
- «دیدم می دانم »، ببین علیمردان دکان بسته است با دستم » می فهمم « که اینقده است ، چادر چاقچول کرده بیاد با من کار دارد ، خنده ای شیطنت آمیزی کرد و گفت: » پیش می آید
عجب بچه تخسی بود گفتم: ببین این کاغذ را وقتی آمد میدی ، پشت گردنش ،آی شیطان خندید
می شناسم دختر آقا بصیر الملک را می گویی :« بهش ،فهمیدی؟ قدش یه خرده از تو بزرگ تر است. گفت: تو از کجا می شناسیش؟ گاه گاهی می آد از اینجا رد میشه و شمع روشن می کنه، الهی برایش بمیرم او هم مثل من متوسل به خداشده، خدا میشه به ما دوتا رحم کنی؟
قسمت قبل:

راه ترقی


داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت سی و یکم
1400/02/27 - 22:15

http://www.RaheNou.ir/fa/News/262655/داستان-شب--«شب-سراب»_-قسمت-سی-و-دوم
بستن   چاپ