راه ترقی
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت سی و چهارم
جمعه 31 ارديبهشت 1400 - 21:34:03
راه ترقی - آخرین خبر / پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های سال انتشار تبدیل شد، کتابی منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهید ا. پژواک از نشر البرز. این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت منفی داستان) نقل شده که می‌گوید محبوبه یک طرفه به قاضی رفته و اشتباه می‌کند. این کتاب هم به یکی از کتاب‌های پرفروش تبدیل شد. شکایت نویسنده کتاب بامداد خمار از نویسنده شب سراب به دلیل سرقت ادبی نیز در پرفروش شدن آن بی‌تاثیر نبود.
داستان کتاب از این قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصیل‌کرده و ثروتمندی است که می‌خواهد با مردی که با قشر خانوادگی او مناسبتی ندارد، ازدواج کند. برای جلوگیری از این پیوند، مادر سودابه وی را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش می‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگیز سیاه بختی محبوبه در زندگی با عشقش رحیم است که از همان برگ‌های نخست داستان آغاز می‌شود و همه کتاب را دربرمی‌گیرد.
قسمت سی و چهارم:
دو سه روز سر ظهر رفتم توی کوچه باغ قدم زدم دور خانه اش را طواف کردم گوش خواباندم خبری نبود وقتی از او بی خبر می شدم هزار فکر ناجور به کله ام هجوم می کردایا چه شده؟ بلاخره پسر عمو دلش را برد؟ بلاخره بزور بعله را گفت؟ حالا چکار می کند؟ خوش است؟ سرش بر دامن منصور اقاست؟ رحیم تو ول معطلی پسر هیچ دیوانه اینهمه بیا وکیا را ول می کنئ می اید به نان خالی تومی سازد؟ فکر می کردم آن پدر که من دیدم اگر خشمگین شود دخترش را هم می کشد, آیا محبوبه مرا کشته است؟ آیا مثل پدر مریم چالش کرده؟ مادرش که اوستا تعریفش می کرد چه می کند؟ مادرش هم درد دل دختر را نمی فهمد؟ زن که باید از دل دختر بهتر خبر داشته باشد محبوب من چه بلایی سرت آوردند؟ رحیم بمیرد اگر تو آزرده باشی.
الا ای آهوی وحشی کجایی
مرا تنت چندین اشنایی
دو تنها دو سرگردان دو بیکس
دد ودامت کمین از پیش واز پس
بیا تا حال یکدیگر بدانیم
مراد هم بجوییم توانیم
که میبینم که این دشت مشوش
چرا گاهی ندارد خرم وخش
مگر خضر مبارک پی در اید
که این تنها بدان تنها رساند
بعد از یک هفته سرگردانی بلاخره پشت دیوار خانه اشان گلوله ای کاغذ را کنار دیوار پیدا کردم کاغذ را دور سنگ کوچکی پیچیده و از روی دیوار پرتاب کرده بود برداشتم گذاشتم توی جیبم دلم به شدت می زد تا از جلوی درشان و کوچه شان رد شوم مردم و زنده شدم برایم این لرزیدن و ترسیدن عجیب بود هر روز میایم هر روز از اینجا رد می شوم چرا امروز اینقدر دل نگران ومضطرب هستم؟بعد از اینکه از ناحیه خطر دور شدم دستی روی سینه ام که خاطر محبوبم را در ان جا داده بودم کشیدم کاغذ با سنگ روی قلبمم بود چرا اینقدر نگران بودم هان؟ هر روز دست خالی می آمدی و دست خالی می رفتی امروز نشان او بر سینه ات بود اگر ترا می دیدند اگر ترا می گرفتند و بقصد کشت کتک ات می زدند و این نامه را بدست می اوردند جان محبوبت حتما"به مخاطره می افتاد پدر اگر خط دخترش را توی دستهای تو می دید اول ترا می کشت بعد بسراغ دختر دلبندش می رفت.
خوشم آمد لذت بردم دلهره من نه به خاطر خودم که به خاطر او بود, محبوب عزیزم کجا بخوانم؟ کجا بروم؟ اه که دکان چه جای دنجی بود خانه من بود از صبح تا غروب تنهای تنها با خیالات خودم با خاطرات او هیچ احدی مزاحم ما نبود..
دیدم توی کوچه اصلا امکان ندارد بتوانم نامه اش را بخوانم پس بروم به خانه انجا امن تر است وقتی وارد شدم مادر گفت:
الهی به خاک سیاه بنشیند کسی که ترا سرگردان کرد پسر به این بزرگی را علاف کوچه وبازار کرد آ خه مرد هم اینموقع به خانه بر می گردد؟ الهی ذلیل بشود بصیر الملک دکان را تعطیل کرد.
بدون اینکه جوابش را بدهم کاغذ دور سنگ را باز کردم:
پسر عمو را جواب کردم به او گفتم که او را نمی خواهم گفتم فقط تو را می خواهم رحیم فقط تو را
جمله آخر را دو سه بار خواندم باز هم یک ظرف پر از لذت از فرق سرم ریخت تا نوک پایم مرا دوست دارد مر امی خواهد این مهم است.
محبوبه نمی دانست که خبر جواب کردن پسر عمو را از انیس خانم خیلی زودتر اورده بود من می دانستم عمه اش این خبر را پخش کرده بود اما از زبان خودش شنیدن لذت دیگری داشت باز هم آن نامه توی جیبم چندین روز سرحالم کرد, هر روز به میعاد گاه می رفتم هر روز چشم به بالای دیوار داشتم که سنگی پرتاب می شود و پیامی می آورد.
وجب به وجب پشت خانه شان را شناخته بودم تمام درختهایی که انجا بود شمرده بودم.
پشت ساختمان قسمتی از دیوار به اندازه یک کف بشقاب ریخته بود خودشان خبر نداشتند من دیده بودم برای
خودم فکر می کردم که وقتی دامادشان شدم خودم گچ و آهک درست می کنم و آن قسمت را تعمیر میکنم اساسا" پدر محبوبه پا به سن شده بود حتما" پسرزرنگی مثل من لازم بود که به کارها برسد خدایا می شود روزی همراه پدر محبوب توی آن درشکه بنشینم؟ خواهم گفت آقا جان بیاد دارید چه جوری با شلاق خونم را ریختید؟ هم خواهد خندید هم شرمنده خواهد شد وحتما"به من تکلیف خواهد کرد که:
رحیم جان از گذشته یاد نیار.
خواهم گفت پدر حلاوت همه دلتنگی هایم را از بین برده اگر بخاطر محبوب سرم هم برود باکی نیست. خدایا می شود آن روز را به چشم ببینم؟
به مادرش خواهم گفت: اوستا محمود آنقدر از شما تعریف کرده بود که من ندیده دوستتان داشتم و او خواهد گفت رحیم من ترا ندیده اصلا دوستت نداشتم وخواهیم خندید خدایا یعنی می شود؟
ولی رحیم اینجوری که نمی شود تو فکر می کنی رحیم نجار را به این راحتی می پذیرند؟ تو باید خودت را بالا بکشی به حد آنها.
می رسم اگر بصیر دستم را بگیرد می رسم همیشه که نجار نمی مانم دری به تخته بخورد یک خرده سرمایه داشته باشم دست و بالم باز شد چوب فروشی راه می اندازم. نظام چی؟
به محبوب قول نظام دادی خوب اگر خیالم از مادرم و محبوب آسوده باشد نظام هم میتوانم بروم آقا ناصر می گفت
رسته ای در نظام هست که بیشتر به قد و قیافه توجه می کنند چیزهای دیگر را بعدا همانجا یاد می دهند نظام هم می روم مهم فعلا مساله رها شدن از این تنگناست.
حاج علی کجا هستی؟ چرا امروز هیچ کس ته باغ نیست؟
صدا از پشت دیوار بود انگاری صدای محبوبم بود کمی مکث کردم شک کردم اخه من صدای بلندش را نشنیده بودم همیشه طوری آرام حرف میزد که من بزور می شنیدم چه بکنم چه بگویم خدا رو شکر زود تصمیم گرفتم یا خدا کمکم کرد که به عقلم رسید بگویم:
این کوچه چه قدر خاک و خاشاک دارد!
خوب دختر باهوشی است اصلا به نظر من زنها خیلی باهوشتر و زرنگترند فوری صدایم را شناخت.
رحیم؟ محبوب تو هستی تنهایی؟
اره
منتظر نماند و سنگ را انداخت وسط اسمان و زمین کاغذ از دور سنگ باز
شد و مدتی معلق اینور و انور رفت تا کمی دورتر از من روی خس و خاشاک،رفتم به طرف کاغذ، برداشتم، یک جمله به نظرم رسید:
_ به قصد کشت کتکم زدند .دلم فرو ریخت.دستهایم لرزید. هم خشمگین شدم هم ناراحت.
_ کتک میزنند؟
_ عیبی ندارد.
_ عیبی ندارد؟ خیلی هم عیب دارد،دارند زجر کشت میکنند.
باور نمیکنند تو میخواهی بروی توی نظام، مگر نمیخواهی؟ خدایا این دوره و زمانه عجب صاحب منصبها دل مردم را بردند، انگاری نظام بالاتر از همه جاست آخه نجاری چه عیب دارد؟ هنر نیست؟کدام نظامی اگر جنگ نکرده باشد اگر آدم نکشد به بیاد مانده ؟ اما میگویند اسم نجاری که تخت طاوس را ساخته بر پایه ی آن خاک است، این آرسیهای رنگ برنگ کار نجارهاست.
توی نظام؟ چرا، میخواهم،.. وقتی رفتم میبینید .
_ کی میروی؟
عجب گیری افتادم، حالا اگر دخترشان زنم بود و میخواستم بروم نظام ناله و شیون میکردند، به هزار وسیله چنگ میزدند که برایم معافی بگیرند.
والله دنبالش که رفتم....چند ماهی طول میکشد....ولی از سال دیگر عقب تر نمیافتاد.خواستم بگویم اگر آقا جانت دستش را روی سرم بگذارد همه کار میشود اما من تنهایی چه میتوانم بکنم.
پرسیدم:
_ میای فرار کنیم؟-
_ وای نه خدا مرگم بدهد، میخواهی یکباره خونم حلال شود؟ صبر کن ببینم چه میشود .
_ آخر تا کی صبر کنم؟من که بیچاره شدم .
_ اگر رضایت ندادند آن وقت یک فکری میکنیم .
_ زودتر هر فکری داری بکن من دارم از دست میروم. من در این میان بدبخت شدم کارم را از دست دادم و هر روز بجای اینکه در دکّان کار بکنم پشت دیوارشان سرگردانم ،بالاخره اینجوری نمیشود مرگ یکبار شیون هم یکبار.
_ محبوب میگم....میشنوی؟ محبوب ..
دیگر جواب نیامد یا میشنید جواب نمیداد یا گذشته بود رفته بود.چرا لااقل نگفته بود میرود؟ دوباره صدایش کردم، صدای پاهایش که میدوید از کنار دیوار شنیده شد:
_ خداحافظ حاج علی آمد .
الهی براش بمیرم پس حاج علی را دیده بود که جرات نمیکرد حرف بزند، من چقدر بد دلم، چقدر بی انصافم، فوری هزار تا فکر ناجور به کلهام هجوم میکند، اما این حاج علی چکاره است؟
**********************************
رحیم آن روز که گفتی ،پدرم با شلاق تو را زد و خونت را ریخت شرمنده شدم.
دلم سوخت، جگرم آتیش گرفت، آرزو کردم که ای کاش به جای تو شلاق پدر بر سر من میخورد، مرا میازرد اما با تو کاری نداشت. خدا دعام را چه زود پذیرفت...مادر به قصد کشت کتکم زد، رحیم اگر دایه ام به دادم نرسیده بود، دیگر زنده نبودم. تمام بدنم کبود شده، تمام بدنم بنفش شده، اگر تو یک ضربه خوردی و خونت ریخت لااقل راه جلوی پایت باز بود و در رفتی، اما من ده تا بیشتر خوردم، خونم مرد و اسیر بودم و راه فرار هم نداشتم..
اما به امام رضا قسم که از کتک خوردن به خاطر تو هم خوشحالم، به هر یک از این کبودیها رو که نگاه میکنم چشمهای زیبای تو به یادم میاد.
لذت میبردم، نه اینکه فکر کنی تو را فراموش میکنم که دوباره به یادم میایی نه، اما یاد تو تو روی پست بدنم، توی گشتم، و درون استخوانم با خونم مخلوط میشود و سرپای وجودم را گرم میکند. تو بگریزی از پیش یک شعله ی خم من ایستاده ام تا بسوزم تمام....نامه ی محبوبم را آنقدر خواندم که حفظ کردم، چرا انقدر اذیتش میکنند؟
چرا انقدر نامهربان و بی انصافند؟ آخه مگر این دخترشان نیست؟ اگر نامادری داشت، خوب یک چیزی،ا نهمه که اوستا خانم خانمها را تعریف میکرد پس کوو؟
خدایا به من رحم نمیکنی به آن دختر بی چاره رحم کن، خدایا کمک کن از آن خانه نجاتش بدهم، توی خانه صافا و صمیمیت مهم است فرش و قالی حریر به چه درد میخورد؟
محبوب من توی قفس گیر کرده توی قفس طلائی. اصلا نمیتوانستم باور کنم که مادری انقدر سنگ دل باشد که دختری را که خودش به دنیا آورده و از گوشت و استخوان خودش است اینچنین بی رحمانه بزند.
من تا به این سنّ، یک تلنگر از مادرم نخوردم، پدرم هم هیچ وقت مرا نزده بود. برای همان هیچ وقت اهل بزن و جنگ و دعوا نبودم، تنها ضربه ای که خوردم از دست جناب بصیر و الملک بود. این مرد و زن عجب دست بزنی دارند، آن از زن و این هم از شوهر.
خدا بگم ناصر را چه بکند، یک تخم لقی دهن مادرم و ذهن خودم شکست، که وقت و بی وقت سرک میکشد و تمام افکار مرا مسموم میکند. نکند این کتک به خاطره گندی بوده که محبوب بالا آورده و با زرنگی به پای من می نویسد؟ نکند مادر داغ آن را به دل دارد والا بین من و محبوب مساله ای نیست که انقدر مادر و پدرش را عصبانی و دیوانه کرده باشدگویا توی خانواده یشان هم چیز قریب و تازه ای نیست، انیس خانم میگفت عمه کشورشان بارها راجع به دایی حیدر که گویا از رجال دربار احمد شاه بوده و حالا در فرنگستان زندگی میکند صحبت کرده که دختر یکی یک دانه اش عاشق مهتر شد که بیست هم بزرگتر از خودش بود رفت و زنش شد، یعنی رحیم بیست و یک ساله ی نجّار که اوستا کار شده بدتر از مهتر پیر و پاتال است؟
اما اگر به من نارو بزنند میدانم چه کار بکنم، می دانم. مدتی بود که نقشه میک شیدم در همان حجله گاه، تکلیفم را با محبوبه ی ریا کار و پدر و مادر بی چشم و رویش معیّن بکنم.
چه میشود؟ آخرش این است که مرا هم می گیرند می کشند، بکشند بهتر از ادامه ی زندگی ای است که با خیانت شروع شود و ادامه داشته باشد. بعد تصمیمم عوض شد.
نه رحیم این کار درستی نیست اگر عروس ات را بکشی اول اونها پولدارند هم زر دارند هم زور نمیگذرند حقیقت بر ملا شود، نمی گذرند علم و آدم بفهمند که دخترشان بی عصمت بوده و تمام کاسه کوزه ها سر بیچاره ی تو میشکند و بعد از تو، مادرت به خاک سیاه می نشیند.
اما کار بهتری میکنم، اگر فقط محبوب را بکشم میشوم قاتل ظالم و همه نفرینم میکنند همه توف به صورتم میاندازند و آخر سر هم گوش تا گوش می ایستند و رقص مرگ مرا بر بالای دار تماشا میکنند و از اینکه به مکافات جنایتم رسیده ام همگی راضی می شوند.
برعکس اگر خودم شهامت داشته باشم که دارم،ا ول محبوب خیانت کار را می کشم و بعد هم خودم را میکشم، در آن صورت با وجود این که دو نفر را کشته ام قضیه کاملا فرق می کند و من قهرمان می شوم ، قهرمانی مظلوم دامادی غیرت مند، مردی خیانت دیده و گرچه آن روز در این جهان نخواهم بود که حرف هایشان را بشنوم، به اظهار همدردی ها یشان بعد از مرگ هم راضی ام و روحم شاد خواهد شد.
بالاخره به این آدمهای پر فیس و افاده که فکر می کنند با پول حتی دل جوان مرا هم می توانند بازیچه ی نقشه هایشان قرار دهند می فهمانم که اشتباه میکنند. اگر پدر مریم می گشت و آن پسر عیان زده ی بی مروت را پیدا می کرد و می کشت و بعد هم خودش را می کشت هم ریشه ی عیاش و کثافت کاری را در دل جوان های دیگر می خشکاند و هم خود را از زندگی پر از غم و رنج بعد از دخترش خلاص می کرد. رحیم به همه ی پدر مادرهایی که فکر می کنند میتوانند آبرویشان را به بهای خورد کردن جوانی، حفظ کنند یاد خواهد داد که دیگر هرگز اشتباه نکنند، اگر مرد و مردانه می گفتند محبوبه بیوه است یا حتی حقیقت را می گفتند امکان داشت که خون جوانمردی ای که از پدرم در رگهایم جریان دارد، همنجوری قبولش می کردم و دم نمی زدم. اما وای بر روزگارشان اگر فکر کرده باشند، رحیم نمی فهمد.
******************************
تمام راه را دویدم، به سرعت، بدون توجه به عابرینی که با تعجب نگاهم میکردند، آن روز غروب که از پادگان رها شدم، تمام راه بیرون شهر را دویده بودم اما وقتی وارد شهر شدم قدم آهسته کردم، اما امروز هیچ ملاحظه ای جلو دارم نبود فقط میخواستم زودتر به خانه برسم، زودتر مادر را ببینم و خبر را به او بدهم.
توی کوچه یمان بچه ها قاب بازی میکردند و من بی محابا می دویدم گویا یکی از قاب ها زیر پام گیر کرد و بطرفی پرتاب شد، صدای اعتراض بچه ها را می شنیدم اما نمی فهمیدم که چه باید بکنم وقتی گذشتم شنیدم که گفتند:
_ دیوانه است. راست هم می گفتند دیوانه شده بودم پر در آورده بودم، دلم میخواست همه ی اهل محل این خبر را
بشنوند، با من برقصند و پایکوبی کنند....
_ مادر......مادر....ننه جان ...
_ چیه رحیم؟ چه خبره؟
_ دنبالم فرستادند پیغامم دادند...
_ کی؟ چه کسی؟
پ_ در محبوب، پدرش گفته بروم خانه یشان.....مادر تمام شد، غصه هایم تمام شد- ...
_ الهی شکر....الهی شکر ...
وسط اتاق نمیدانستم چه بکنم، بنشینم؟ بأیستم؟ برقصم؟ پایکوبی بکنم؟ خدایا شکرت بالاخره آن دروازه ی بسته برویم باز می شود. بالاخره آن خانه را که کعبه ی اعمال من بوده از نزدیک میبینم.
محبوبم را در کنار پدر و مادرش با چهره ای شاد و لبی خندان. که سر از پا نمیشناسد. آخ خدایا چه شور و نشاطی در صورتش می بینم.
_ سه شنبه، چهار روز دیگر، ننه جان جان چهار روز دیگر رحیم تو داماد بصری الملک می شود چهار روز دیگر تو خویش خانوم خانوما م یشوی، پسر تو، دختر اون.
_ تنها میروی؟
دیدم مادر بی میل نیست، که همراه من باشد اما مگر آن موقع که التماس می کردم برای خواستگاری برود خودش نگفت این کار را از من نخواه؟
_ آری مادر پیغام داده تنها بروم.
شب برای شبچره رفتیم خونه ی انیس خانم، این خبر خوش را باید به آنها هم می دادم، خودم گفتم باید برویم، خودم پا پیش گذاشتم، احساس برتری می کردم، گویی از بزرگواری آنها به من هم سرایت کرده بود، به این زودی رحیم؟
والا برای خودم هم باور کردنی نیست اما به این زودی بلی به این زودی. ناصر خان و مادرش و زنش مسائل را با شک و تردید تلقی کردند، ناصر خان گفت: رحیم جان بی گدار به آب نزن شاید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد، تنهایی نرو .چه کاسه ای؟
_ شاید پدرش میخواهد تنهایی توی تله ات بندزد و نوکرهایش را به جانت بندزد و دخلت را در آورد .
مادرم با نگرانی گفت:
_ وای خدایا رحم کن، خدا مرگم بده، ناصر آقا شما چقدر باهوش هستید من اصلا به این فراست نبودم .
_ نه مادر این چه فکری است که می کنید، اگر می خواستند مرا لت و پار کنند لازم به این کار نبود،همان نوکرها تو کوچه گیرم می آوردند و می کوبیدند نه اینکه ببرند توی خانه.
عجب ساده ای رحیم جان، تو کوچه می زنند که رهگذرها شاهد باشند؟ آژان سر برسد؟ توی آن باغ بی سر و ته داد و فریادت هم به جایی نمیرسد.
ولی من زیر بار نمیرفتم، انیس خانم گفت:
_ اما آدم های بدجنسی نیستند، دل رحم هستند. رفتارشان با زیر دست ظالمانه نیست- .
دلم گرفت یعنی هنوز اینها مرا زیر دست حساب می کردند، هنوز قبول نمی کردند چهار روز دیگر رحیم داماد بصری الملک خواهد شد.
می خواهی ناصر خان همراه تو بیاید؟
_ نه نمی شود، اول بسم الاه، فکر می کنند من تنهایی جرات نکردم بروم، بعد کار که بهتر نمی شود بدتر هم می شود، شاید
محبوبه خودش هم فکر کند دست پا چلفتی هستم.
معصومه خانم خندید و گفت:
_ رحیم خان دلتان از جانب محبوبه خانم قرص باشد، اون شما را خوب شناخته، که کار به اینجا رسیده، روی حرفش مانده و گفته مرغ یک پا دارد و پدر و مادرش هم دوستش دارند، دلش را نشکستند.
تو دل گفتم خبر از کتک هایی که محبوب ی نازنین من خورده ندارید،ا ینها فکر می کنند خوش خشک کار به این جا رسیده نمی دانند چه خون دلی ما خوردیم، اما هر چه بود گذشته حالا باید خودم را آماده کنم که روز سه شنبه به همشان نشان بدم که در مورد من اشتباه می کردند، بی خود آن همه عذاب مان داند، بی خود دختر نازپرورده شان را کتک زدند، بی جهت مرا شلاق زدند، بیکار کردند.
_ به هر صورت رحیم خان من در اختیار شما هستم، از امروز تا فردا فرج است، تا سه شنبه که خیلی مانده ،باز هم فکرهایتان را بکنید صلاح مصلحت کنید ما در اختیارتان هستیم. می خواهید همه ی ما بیاییم زیور خانم و مادر من و معصوم و ما دو تا، مگر خواستگاری نیست؟
_ چه خبر است؟ اگر خواستگاری هم باشد لشکر کشی نیست .
از حرفی که زدم خودم هم خنده ام گرفت.
_ انشاالله مبارک است بد به دل راه ندهید. بالاخره مرگ یه بار شیون هم یه بار .
_ شما را بخدا چرا سر عروسی صحبت از مرگ و شیون میکنید؟ نه بابا من میشناسمشان آدم های خوبی هستند آقا رحیم با دوم اش افتاده تو روغن.
ناصر خان با شیطنت گفت:
_ با دمش؟
شب وقتی میخواستم بخوابم مادرم با حالتی ملتمس که تا جیگرم کار کرد گفت:
_ رحیم بلاییت بخورد تو سر ما، مواظب باش، من جز تو در تمام دنیا هیچ کس را ندارم، به خاطره خدا مواظب خودت باش، حرف هایی که ناصر خان زد منو بددل کرد. خدا نکند می خواهند سر به نیستت کنند و خلاص شوند؟
_ خالص از چی؟
والا رحیم حالا هل کردم میگم اینها آدمهای پولدار و سرشناسی هستند چه جوری راضی شدن دختر عزیز درّدانه یشان را زن تو بکنند؟ اگر دختره پاک و منزّه اش، رحیم فکر نکنم اینجوری به این راحتی رضایت بدهند که زن تو بشود، اینها هزار دوز و کلک بلدند، ممکن است تو را بکشند، که دختر از خر شیطان بیاد پائین، خاک مرده سرد است تا تو زنده هستی دست از سر تو بر نمی دارد اما اگر ببیند که مردی شاید چند ماهی به یادت باشد بعد انگار نه انگار میره زن آن پسر عموی پولدارش می شود.
آخه مادر به این آسانی مرا می شود کشت؟ 
_ چرا نمی شود پسر، مگر تو کی هستی؟ امیر کبیر را کشتند صدایش در نیامد. کلّ عالم و آدم فهمید که رگ امیر را توی حمام زدند، مرد به این بزگی کشته می شود، آب از آب تکون نمیخورد، تو فکر کردی کی هستی؟ این ها با زر و زور قادر به هر کاری هستند.
_ میگی چی کار کنم؟
_ نرو، رحیم، نشنیده بگیر، نرو.
_ چطور نروم مادر؟ من منتظر این لحظه بودم، من همه چیزم را از دست دادم که به اینجا برسم حالا کارم، محبوبم، خوشبختی ام دو قدمی من است می گویی نرو؟
_ والله رحیم دلم گواهی بد می دهد ..
_ اصلا بیخود کردیم رفتیم خونه ی ناصر خان کاش پای من میشکست نمی رفتم. تا قبل از آنکه آنجا برویم خوشدل بودی حالا چی شده ؟باز آن ها یک حرفی گفتند تو گرفتی ولم نمیکنی.
_ پسر از قدیم گفتند در همه ی کارها باید صلاح و مصلحت کرد. ما بی کس و کاریم خوبست با این جور آدمها در دل کنیم، یک عقل آنها دارند، یک عقل خودمان، روی هم می گذریم ببینم صلاح کار چیه؟
_ میدانی مادر؟ کار دل صلاح و مصلحت با این و آن بر نمیدارد، دل من آنجاست مگر می شود در کار دل هم با آشنا و بیگانه مشورت کرد؟ می روم هر چی باداباد یا رحیم سرش را در راه محبوب می دهد یا سر محبوب را در کنار می گیرد، توکل بر خدا .
ادامه دارد...
قسمت قبل:

راه ترقی


داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت سی و سوم
1400/02/29 - 22:15

http://www.RaheNou.ir/fa/News/262723/داستان-شب--«شب-سراب»_-قسمت-سی-و-چهارم
بستن   چاپ