راه ترقی
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت پنجاه و سوم
يکشنبه 23 خرداد 1400 - 05:59:32
راه ترقی - آخرین خبر / پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های سال انتشار تبدیل شد، کتابی منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهید ا. پژواک از نشر البرز. این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت منفی داستان) نقل شده که می‌گوید محبوبه یک طرفه به قاضی رفته و اشتباه می‌کند. این کتاب هم به یکی از کتاب‌های پرفروش تبدیل شد. شکایت نویسنده کتاب بامداد خمار از نویسنده شب سراب به دلیل سرقت ادبی نیز در پرفروش شدن آن بی‌تاثیر نبود.
داستان کتاب از این قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصیل‌کرده و ثروتمندی است که می‌خواهد با مردی که با قشر خانوادگی او مناسبتی ندارد، ازدواج کند. برای جلوگیری از این پیوند، مادر سودابه وی را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش می‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگیز سیاه بختی محبوبه در زندگی با عشقش رحیم است که از همان برگ‌های نخست داستان آغاز می‌شود و همه کتاب را دربرمی‌گیرد.
قسمت پنجاه و سوم:
شب از نیمه شب گذشته بود، ما بیدار بودیم، کنار یکدیگر دراز کشیده بودیم و من دست های مثل پنبه ی او را توی دست گرفته بودم و او دیگر از زبری دست هایم گلایه نمی کرد بهانه نمی گرفت. سیگاری آتیش زدم و به فراغت و آرام آرام گاهی به سیگار پکی می زدم و زیر گوشش نجوا می کردم 
_ فکر می کردم دیگه دوستم نداری .تو مرا دوست نداری .
خندیدم و دست هایش را فشار دادم و سرم را توی موهای مواجش فرو دادم و با تمام وجود عطر تن و بدنش را می بلعیدم .چطور فکر می کردم که صاحب این چهره بد است؟ من اشتباه می کنم، او هرگز نمی تواند بد باشد، حتما من بد هستم حالیم نیست، من چه کرده ام، که او به این فکر افتاده که من دوستش ندارم، من بی خبر از همه جا سرم به کار خودم مشغول است و با دلی پر از
عشق و امید به سوی خانه پرواز می کنم و هر دم از این باغ بری می رسد. تازه تر از تازه تری می رسد، هراز گاه یک چیز را بهانه می کند خودش و مرا زجر می دهد، اگر هزار و یک کارهایی که او می کند من بکنم، اصلا توی صورتم نگاه نمی کند، گفتم :
_ آن وقت که رفتی و بچه را انداختی، گفتم لابد از من بدش می آید، همیشه می ترسیدم، می ترسیدم که باز به بهانه ی حمام بروی و دیگر برنگردی .
_ رحیم .....منتظر بودم چیزی بگوید که این غم همیشگی از دلم زدوده شود،این اندیشه که مثل خوره درونم رو می خورد و پوچ می کند که چون مرا نمی خواد بچه ام را انداخت، اما چیزی نگفت
سیگارم را خاموش کردم دستم را زیر سرم گذاشتم و نیم خیز شدم، کاملا مسلط بر سر و صورتش شدم، با دقت صورتش رو نگاه کرد، اشک هایی که از گوشه های چشمانش سرازیر بود می درخشید، با انگشتم اشک هایش را پاک کردم :ا......ا.....گریه میکنی؟ خجالت بکش دختر ....خودش رو به طرفم کشید، محکم در آغوشم فرو رفت، اشک هایش امانش نمی داد، دلم می خواست من هم گریه بکنم، این گریه ی غم نبود، اتفاقا این گریه غم ها را می شست و با خود میبرد گفت :
_ دیگر نگذار عذاب بکشم رحیم، دیگر طاقت ندارم، دیگر هیچ کس را به جز تو ندارم، تو پشت من باش، تو به داد من برس.
با شوخی و مهربانی گفتم : این حرف ها چیست؟ دختر بصیر الملک کسی را ندارد؟ اگر تو بی کس باشی؟ بقیه ی مردم چه بگویند؟ این حرف ها را جای دیگر نزنی ها . مردم بهت می خندند. همه کس محبوبه خانم ثروتمند، رحیم یک لاقبا باشد؟
_ نگو رحیم این حرف ها رو نزن، همه چیز من تو هستی ارزش تو برای من از تمام گنج های دنیا بالا تر است، من روی حصیر هم با تو زندگی می کنم، زنت هستم، تو سرور معنی، هر کس بخندد بگذار سیر بخندد، هر کس خوشش نمی آید نآید من و تو نداریم، آنچه من دارم هم مال توست، من خودم تو را خواستم، اگر خاری به پایت فرو برود من می میرم. هر چه هستی به تو افتخار می کنم، خودم تو را خواستم پایش هم می ایستم، پشیمان هم نیستم .
_ راست میگویی محبوب؟
_ امتحانم کن رحیم، امتحانم کن .همه ی این اعترافات محبت آمیز را همراه دنیایی اشک که از دل اش از چشم های زیبایش سرچشمه می گرفت قاطی کرد .
_ دلم سوخت : نکن محبوب جان، با خودت اینطور نکن، من طاقت اشک های تو را ندارم .از فرق سر تا نوک پایش را بوسیدم، بویدم، دوستش دارم، عزیز من است، مادر پسر من است، پسرم هر چند نیست اما خودش که است، مگر نه اینکه موقع زایمان دعا کرده بودم خدایا بچه را نخواستم محبوبم را نگاه دار. دیدی که چه دعایم رو پذیرفت؟ همیشه همینطور است، همیشه قربانی را می پذیرد
الماس را قربانی محبوب کرد محبوب من عزیز دلم . لاغر شده ای محبوب، یک شکل دیگر شده ای لپ هایت دیگر تپل نیستند، صورتت چقدر کشیده شده، چشم هایت درشت تر شده اند، نگاهت بازیگوش نیست .
_ زشت شده ام؟
_ نه محبوب جان، زن شده ای خانم شده ای .خدا رو شکٔر از بچگی در آمده، انشاالله عقلش هم بزرگ شده باشد.خدا کمک کند دیگر بچگی نکند. بگذارد یک لقمه حلالمان را بخوریم و در غم و شادی هم شریک باشیم. آرام در آغوشم خوابید، مثل بچه ای که بعد از مدتها به پناه مادرش آمده باشد، صدای نفس هایش تمام دلتنگی هایم را از بین برد، تمام گله هایم آب شد، تمام ناراحتی هایم فراموشم شد، گذشته هر چی بود گذشت، نباید ماجراهای تلخ را نشخوار کرد.نباید گذشته را هر روز و روز به یاد آورد و گله کرد،تمام شد،بچه داشتیم،حالا نداریم،حامله بود حالا نیست،من را آواره ی دشت و بیابان کرده بود خدا رو شکٔر حالا توی خانه هستم،هیچ گله ای از او ندارم،هنوز محبوبه ی شبم و مشغولیت افکار روزم هست و هر جا هستم به یاد او هستم هر جا باشم به بوی او می آ یم، پرواز میکنم و شبانگاهان در کنارش میآرامم .
صبح وقتی می خواستم سر کار بروم مادر را صدا زدم، از اتاقش بیرون آمد، از دیشب که بهش گفتم برو،رفته بود و صبح هر چی منتظر شدم سماور را هم توی اتاق نیاورد،چه بکند او هم از پسرش انتظار محبت دارد نه اخم و تخم . ننه،محبوب هر جا خواست برود می رود،نشنوم دیگر جلویش را گرفته باشی ها ..
خدا رو شکٔر بعد از مدتها نسیم صلح و صفا و مهر و محبت در خانه می وزید، و من با فراق بال به دنبال کار بودم و همانطور که محبوبه می خواست رفتار می کردم،من همیشه ایام به دلخواه او زندگی کرده ام،هر چه گفته و هر چه خواسته انجام دادم،مگر نه اینکه بعد از ماه ها دوری از خانه وقتی با شوق و اشتیاق بر میگشتم نگذاشت حتی پسرم را ببوسم حتی کفشم را در آورم و فرمان داد،رحیم از همان راهی که آمده ای برگرد .و من برگشتم و شش ماه تمام آفتاب داغ جنوب بر مخم تابید و غم بی کسی و تنهایی و غربت را تحمل کردم و دم زدم.
حالا می گوید،بیا و میروم،ظهرها به خانه می روم، غروب ها زودتر دکان را تعطیل میکنم خرید می کنم و به خانه ای که مملو از عشق و محبت است بال می گشایم .آن روز دم دم ظهر بود وقت صدای اذان بلند شد کارم رو ولم کردم و دست و صورت ام رو شستم و لباس هایم را پوشیدم از دکان که بیرون آمدم دو تا مرد جوان سر رسیدند .
_ سام علیکم .
_سلام از من است .به این زودی دارید می بندید؟ دارم میروم ناهار، کاری داشتید؟ بهم دیگر نگاهی کردند بزرگه پرسید کی بر میگردی؟ گفتم :دو ساعت دیگه،بعد از ناهار .برگشتند در حالی که می گفتند :ما دوباره میام .از اینجور مشتری ها می آمدند و می رفتند.زیادی پا پیشان نبودم،بیکار که نبودم دنبال کار بدوم، خدا رو شکٔر روزی نبود که کار ناداشته باشم.با صداقت کار میکردم،و توی کارم جدی بودم،تمیز کار بودم بدین جهت مشتری به اندازه کافی داشتم.
رفتم خانه و بعد از ناهار برگشتم اما تا غروب نیامدند..نه اینکه منتظر کارشان و سفارششان باشم،نه کنجکاو شده بودم که نوع کارشان را بفهمم.چند روزی گذشت یک روز موقع غروب که باز هم میخواستم دکان را ببندم پیدایشان شد .ا؟به این زودی در دکان را میبندی؟ آقا رحیم تو مگر مرغی که به این زودی میروی توی لانه .حتما تازه عروسی کردی هان؟ و هر دو خندیدند .یه خورده ناراحت شدم و گفتم : من کار میکنم که زندگی بکنم، زندگی نمیکنم که کار کنم، همین مقدار که کار میکنم برای گذراندن زندگیم کافی است میروم استراحت میکنم .
_ هوم-
_ فلسفه ی خوبی است .انگاری زن خوشگلی داری والا ......شاید هم می ترسد، هه هه...هه هه از چه بترسم؟ چرا بترسم؟ حتما زن ات خط نشان کشیده که زود برگرد، برای همان قبل از آن که احدی دکانش را ببندد، راه میافتی میری خانه .پسر توی خانه چه کار می کنی؟حوصله ات سر نمی رود؟ آقایان ببخشید شما برای رجوع کار آمدید یا مفتش هستید؟ وا الله آقا رحیم ما کار نجاری نداریم، اما دورادور از تو خوشمان آمده، آمدیم با هم رفیق باشیم راستش رو بخواهی بی خبر از خانه ی تو هم نیستیم، انگاری لقمه ی بزرگ تر از دهانت برداشتی توی گلویت گیر کرده،دلمان برایت سوخت، اومدیم در راه مرد و مردانگی کمک ات کنیم .
چه کمکی؟ چه لقمه ای؟ مدتی است زیر نظرت داریم، عینهو شاگرد مدرسه ها راست میای و راست میروی، آخه مرد حسابی تو آبروی هر چی مرد است برده ای،مردی گفته اند،کد بسته تسلیم زن ات شده ای؟ که چی؟ مگر زن قحط است؟ ماد باید مرد باشد، تو داری اخلاق زن های ما رو هم خراب می کنی آنها هم انتظار دارند ما مثل تو بشویم .
_ زنهای شما مرا از کجا میشناسند؟ به زنها که به حمام میروند اخبار همه ی شهر را بخش و ضبط میکنند .
_ خیلی ببخشید من اصلا متوجه نیستم شما چه می گوید دیرم شده باید بروم .هر دو هر هر خندیدند .دو سه هفته پیدایشان نشد تا اینکه دو تایی مثل دو تا اسب دو درشکه شانه به شانه ی هم آمدند ......این بار قبل از ظهر بود توی دکّان کار میکردم، آمدند نشستند. از هزار جا حرف زدند،هزار تا داستان گفتند آدمهای شوخ و شنگی بودند،یواش یواش به حضورشان خو میگرفتم، آنها مینشستند صحبت میکردند و من گوش میدادم و کار میکردم و این آغاز دوستی من سه تا بود .عباس نام برادر بزرگتر بود و حمزه نام برادر کوچکتر .یکروز عباس پرسید :رحیم این دکان را از مشدی یعقوب چند خریدی؟ وا رفتم نه میدانستم صاحب قبلی دکان مشدی یعقوب نامی بوده نه میدانستم چند خریده اند، به من من افتادم، گویا رنگم هم پریده بود،حمزه خنده کنان گفت :نکنه جهاز زنت است؟ و هر دو خندیدن، من دندان روی جیگر گذاشتم و دم نزدم اما واقعاً نفهمیدم مطلب چگونه درز گرفت و من چه گفتم و آنها کی رفتند ...آن شب تا صبح خوابم نبرد.
محبوبه بی خبر از همه جا در کنارم به خواب آرامی فرو رفته بود،او که تقصیر نداشت،مگر نگفت همه چیز من تو هستی،ارزش تو برای من از تمام گنج های دنیا بالاتر است، من روی حصیر و بوریا هم با تو زندگی می کنم زنت هستم تو سرورم هستی،من و تو نداریم،آنچه من دارم مال توست،امتحانم کن،امتحانم کن رحیم.خوب این طفل معصوم تعمدا نخواسته من بین همکاران و دوستان سر شکسته شوم، اگر لب بجنبانم دکان را به نام من میکند و از زخم زبان اینجور آدم ها راحت می شوم ولی آخه چه بکنم؟ مگر دکان برای کار کردن نیست؟ مالکیت اش را میخواهم چه بکنم؟من که راحت کار میکنم،به گور بابایشان خندید مسخره ام کردند .شب سنگین است و غم و ناراحتی در آن بزرگ می شود، آن شب غم نداری مثل کوهی بر روی دلم سنگینی می کرد هر چه خودم به خودم دلداری میدادم غم ام کمرنگ نمی شد تا اینکه صبح دمید و آفتاب درخشید و غم ها رنگ باخت.
اوستا محمود همراه آقایی آمد به دکان . سلام اوستا . سلام رحیم اوستا حجت را آورده ام کار تو را ببیند ،دنبال شریک کار می گردد ،من گفتم کار رحیم حرف ندارد ،اوسنا جان نگاه منید: این ها این نمونه کار رحیم است . اوستا با دست به کارهای تمام کرده ام اشاره می کرد و اوستا حجت هم کارها را وارسی می گرد . رحیم ،اوستا حجت پر مشغله است ،در یکی از دوائر دولتی مشغول کار است ،کار بزرگی را برداشته ،کار دولتی ضرب الاجل دارد، در موعد مقرر باید تحویل داده شود ،برای همان می خواهد تو کمکش کنی .خوشحال شدم توی دلم دعا کردم معامله سر بگیرد ،اوستا حجت از کارم
خوشش بیاید و مرا کمک کار بگیرد ،دعایم مستجاب شد و کاری فراوان گیرم آمد . خدا را شکر با جدیت و علاقه کار را دنبال کردم هر روز عصر اوستا حجت می آمد و کارهای کرده را معاینه می کرد و اگر اشکال داشت ،علامت می گذاشت و من فردا قبل از شروع کار جدید ،اشکالات کار قبلی را تماماً رفع می کردم و عصر همان روز تحویل می دادم . اما با وجود اینکه پا بپای اوستا بلکه بیشتر از خود او هم کار کردم اما آخر سر اندکی بیشتر از کار مزد روزانه ام نصیبم شد و حال آنکه خودش نفع سرشاری برد . وقتی اوستای خودم آمد گله کردم :
_ اوستا مزدم خیلی کم شد من بیشتر از این را امید داشتم .
_ خب رحیم کار مزدی همینجور است دیگه ،تو در حقیقت کارگر اوستا حجت بودی صاحب کار او بود خب ،منفعت زیاد را هم او برد این رسم کار است . رسم بدی است ،بی انصافی است من بگمانم دو برابر خود اوستا حجت کار کردم . میدانم ،می فهمم اما خب اون سود سرمایه اش را هم برد .
_ یعنی چی اوستا؟ یعنی چه ؟
_ یعنی اینکه سرمایه گذاری را او کرد. تو چیزی داده بودی ؟نه ،شراکت که نکردی اگر کرده بودی حق گله داشتی .گله ای ندارم اما انتظار بیشتری داشتم . سرمایه ای جور کن این دفعه مستقیما برای خودت کار بگیرم . چه جوری ؟ من هم کسانی در اداره ها دارم. می توانم برایت کار بگیرم .
_ چی باید بکنم ؟ چی باید داشته باشم ؟ باید مقداری پول نقد داشته باشی یا ضمانت نامه معتبر داشته باشی
بعد از اینکه مدتی اوستا برایم توضیح داد بالاخره به این نتیجه رسیدم که لااقل باید سند ملکی داشته باشم که بتوانم کار درست و حسابی گیر بیاورم ،اوستا رفت و مرا تنها گذاشت اما کو سند ؟کدام سند ؟من حتی دکان هم بنام خودم نیست . توی فکر دور و درازی غوطه ور بودم و نمی دانستم چه بکنم چه جوری سرمایه ای گیر بیاورم ،آیا محبوبه حاظر می شود خانه را بنام من کند و من با این سند کارهای بهتری بگیرم ؟چرا نمی شود ؟مگر خودش نگفت من و تو نداریم ،هر چه من دارم مال تو است ،امتحانم کن. تازه من که نمی خواهم دست به هیچ چیز خانه بزنم فقط روی کاغذ اسم من باشد کلی می توانم سرمایه جور کنم حتی یکسال نشده می توانم خانه را هم عوض کنم و یک خانه حمام دار بخریم که طفلی محبوبه از زحمت حمام رفتن هم نجات پیدا کند ،من هم دلهره رفتن و برگشتنش را دیگه نداشته باشم . ایکاش می شد بصیر الملک ضمانتم را بکند ،پشت ام را بگیرد ،اگر او پشت من باشد ،اعتبار پیدا می کنم ،دیگه رحیم آسمان جل نیستم که نتوانم خودم شخصاًً کار را برای خودم می کنم یکی دیگر حق ام را نمی خورد و با عرق من جیب هایش را پر پول نمی کند ..
_ سلام رحیم . سلام حمزه . رحیم آمدم دنبالت ،عباس منتظرت است ،گفت یک نوک پا ،بیا کارت دارد .
_ چه کارم دارد ؟ خودش می گوید ،بیا ؛بیا بابا کمتر میخ بکوب کمتر رنده بزن ،پسر در عین جوانی پیر شدی چه خبرت است ؟یا کار می کنی یا می روی بر دل زنت می نشینی ،ما والله مرد ندیده بودیم اینجور ،تو عینهو محصل ها می مانی .
_ وارد معقولات نشو بگو عباس کجاست ؟ دور نیست ،تو دکان را ببند یه خرده همراه من بیا ؛دختر باکره نیستی که می ترسی . به رگ غیرتم بر خورد ،دکان را بستم و همراهش رفتم.
****** .
پسر دو تا زن تو را گیر آوردند مثل خر از تو کار می کشند هی هم امر و نهی می کنند تو حالیت نیست . کدام دو تا زن؟ مادرم بخاطر من به این بدبختی افتاده ، زنم ...چه خاطری؟ هه هه . پسر اگر خاطرت را می خواست آن موقع که جوان بود و حتماً بر و رویی داشت و تو یک الف بچه بودی می رفت زن یک حاجی پولدار می شد. ترا هم از نکبت و فلاکت نجات می داد ... آنهم از زنت از صبح تا غروب گرفته خوابیده و جان می کنی ،فقط دلت خوش است که هر وقت میلش هست راهت می دهد ،این زن جماعت خوب بلدند ما مرد ها را چه جوری سوار شوند . مثل اینکه این دو تا برادر از سوراخ سنبه ی زندگی ما خبر داشتند ،هرچه می گفتند عین حقیقت بود .
_ خوب پس هم خانه مال زنت است هم دکان . و هر دو خندیدند . پس بگو بر و رویی داشتی شوهر کردی هه هه... هه هه حالا هم از ترس آقات به موقع سر کار میایی و به موقع می روی هان ؟ می ترسی هم لب به مشروب بزنی ، مگر پدر خودش عرق نمی خورد هان؟ آن برادر زن دوم اش مشتری همیشگی اینجاست . آی آی رحیم ،دلم بحالت می سوزد ،حیف از جوانی ات که فنا دادی .نه بابا هنوز هم جوان است ؛ضرر را از هر جا جلویش را بگیری نفع است .تو چطوری وقتی پسرت پر پر شد نیامدی اینجا غم ات را سبک کنی؟ یک روز جمعه را هم که تعطیلی داشتی می دویدی سر قبر آن طفل معصوم .
نگاهی توی صورت هر دو برادر کردم ،شک کردم این ها انگاری تمام مدت سایه به سایه من ،زندگیم را تعقیب کرده اند . من که یک کلمه از اینکه زنم کیه و چه بلا سرم می آورد به این ها نگفته ام و نه راجع به الماس حرفی زده ام ،این ها چگونه از احوالات من با خبرند؟ دور و برمان را نگاه کردم کسی نبود ،بلند شدم : حالا من چجوری بروم خانه ؟ می ترسی ؟ واقعاً می ترسیدم اما از رو نرفتم گفتم : از کی ؟معلومه که نمی ترسم اما هم مادرم زن مومنی است ،هم زنم ،خودم هم بی نماز نیستم .
پسر تو مست هستی .خاک بر سرم .قربان دستت یک فنجان قهوه به این دوست ما بده .مردک با خنده یک فنجان قهوه بزرگ جلویم گذاشت و گفت :امشب کاتک نخور تا دافعه بعد. و همه خندیدند
**** .
شب وقتی که برگشتم موقع شام بود ،نمی دانستم چجوری رفع و رجوع کنم ،حالم خیلی بد بود ،مزه دهنم گس بود ،حوصله نداشتم . محبوبه یک چایی برایم ریخت ،نوشیدم .
_ محبوب جان امشب چه خوشگل شده ای ؟ قبلاًً خوشگل نبودم ؟ خوشگل تر شده ای . بوسیدمش ، یعنی این زن هم مرا خر کرده؟ اگر خر نکرده بود که با دست خودش بچه ام را پایین نمی کشید ،آن هم از مادرم ،اگر این دو تا زن مواظب بچه ام بودند حالا الماسم پهلویم نشسته بود هر دو بفکر خودشان هستند ،حق با حمزه و عباس است ...
_رحیم جان شام بیاورم ؟ هان ؟ ...گرسنه نیستی ؟ نه گرسنه نبودم همراه آن همه عرق کلی آت و آشغال به خوردم داده بودند راستش میل ندارم. تو شامت را بخور .
_ اگر تو نخوری من هم نمی خورم ،چرا میل نداری ؟مگر اتفاقی افتاده ؟ نه اتفاقی نیفتاده. به بدبختی خودم افسوس می خورم چه بگویم ؟که از دست شما دو تا هرچه می کشم ،پدرم را در می
آورد ... چی شده ؟ رحیم ترا به خدا بگو ،چی شده ؟چرا دست دست می کنی ؟ چه بگویم ؟بگویم که تو مرا سوار شده ای؟از صبح تا لنگ ظهر می خوابی و من بدبخت جان می کنم شب هم که می آیم مثل اینکه لبه ی پرتگاه راه می روم مدام دست به عصا هستم که مبادا کوچکترین خلافی ؛کلامی باعث اخم و تخم تو شود که یک ماه طول می کشد تا بر طرف شود ،چه بگویم که دلم از مرگ بچه ام خون است چه بگویم که وقتی فکر می کنم دستی دستی خودت را ناقص کردی به خاطر این بود که از من بچه نداشته باشی ،شاید سفارش پدرت بود. شاید توصیه مادرت بود آنها کار کشته هستند ،آنها می دانند چه بکنند و چه نکنند ،پدر پدر سوخته ات ببین چند سال است زن دوم را گرفته می داند چه بکند که از او بچه دار نشود. فقط بخاطر ... اینها را بگویم ؟ باز خون بپا می شود.
_ گفتم : والله یکی از نجار های معتبر از آنها که کارهای بزرگ بر می دارند سفارش در و پنجره خانه های بزرگ ،اداره ها و میز و صندلی هم می گیرند،می گوید در و پنجره پسر های رضا شاه را هم به او سفارش داده اند. راست و دروغش پای خودش ،حالا این بابا آمده کارهای مرا دیده و پسندیده ،چند روز پیش آمده به من گفت می خواهم هرچه کار به من می دهند یک سوم اش را به تو بدهم ولی صاحب کار نباید بفهمد ،چون آنها مرا می شناسند و کار را بخاطر شهرت و مهارت من سفارش می دهند اگر بفهمند من کار را به تو سپرده ام ،سفارششان را پس می گیرند ،تو راضی هستی یا
نه ؟ این داستان مربوط به کار قبلی ام بود بقول خودم داشتم مقدمه چینی می کردم که بالاخره بگویم حق مرا کم داد و سود بیشتری برد و انتظار داشتم محبوب هم مثل من دلش به حال من بسوزد و کمکم کند, آخه جز او چه کسی می تواند کمکم بکنه ؟اما انگاری تو باغ نبود, یا خودش را به کوچه علی چپ زد گفت :
_ خوب می خواستی قبول کنی, می خواستی بگویی راضی هستم چرا معطلی ؟
_ خوب من هم دلم می خواهد قبول کنم اگر سه چهار دفعه از این کارها بگیرم با مشتری ها آشنا می شوم و کمکم اسمم سر زبانها می افتد و خودم برای خودم کار می گیریم ولی موضوع اینجاست که که طرف می گوید که تو هم باید سرمایه بگذاری ولی من که سرمایه ندارم , چوب می خواهد سرمایه می خواهد هزار دنگ وفنگ دارد, با دست خالی که نمی شود چقدر سرمایه می خواهد؟ فکر میکرد با سی تومان که پدرش می دهد می شود کاری کرد, هر چه هم من رویش گذاشته بودم هفته قبل همه را خانوم با دایه جانش رفته بود پیراهن تافته آبی, کفش های پاشنه بلند,عطر, گل سر, و گوشواره, ماتیک, سرخاب خریده بود و می گفت همه را برای شب ها, برای دم غروب برای وقتی که رحیم می آید خریده ام ای زن حقه باز, کی تابه حال توی اتاق توی حیاط یک وجبی کفش پاشنه بلند پوشیده و منتظر شوهر شده ؟از صبح تا غروب تنها کاری که می کرد گلدوزی بود و بالاخره ما نفهمیدیم که این گلها کجا می رود؟ به جای آن اگر خیاطی می کرد دیگه کلی پول نمی برد و نمی ریخت دامن آن زن ارمنی که خیاط شازده ها بود . هر چقدر هم که بخواهد من اه در بساط ندارم .
_ خوب باید فکری کرد از یکی قرض بگیر رحیم .از کی قرض کنم ؟کی را دارم؟ این آقا سید صادق همسایمان تنها کسی بود که سرش به تنش می ارزید و می شد دست نیاز به سمتش دراز کرد اما محبوبه چنان با زن و بچه اش بد تا کرده بود که من رویم نمی شد همچو تقاضایی بکنم مخصوصا که طفلی الماس توی حوض خانه آنها افتاده بود و بهانه بیشتری دست محبوبه بود و حال آنکه قبل از آنها محل سگ به هیچ کدامشان نمی گذاشت اما من می دانستم که آنها بیچاره ها تقصیر نداشتند کم کاری از طرف خانه ما بود مادرم و زنم . به کی رو می کردم گفتم : من به او گفتم شما به من پولی قرض بدهید تا من وسیله جور کنم و کارم را راه بیاندازم بعد که دست مزدم را گرفتم قرض شما را پس می دهم آن بیچاره هم حرفی ندارد قبول می کند ولی گفت باید یک گرویی, چیزی داشته باشی . کمی فکر کرد و گفت:
_ خوب یک کاری بکن رحیم دکان را گرو می گذاریم . دکان ؟هه هه یک وجب زمین؟ نه باباب دکان که فایده ندارد کوچک است ارزشش انقدر نیست طرف قبول نمی کند . خوب خانه را گرو می گذاریم چطور است کافی است یا نه؟ این تنها امید من بود اما مگر میشد به صاحب کار گفت که خانه هم مال من نیست مال زن من است . کم حمزه و عباس به خاطر اینکه خانه هم مال من نیست متلک بارانم نکرده اند حالا چو بیفتد که خانه هم مال من نیست باید انگ نوکر بی مزد و مواجب دختر بصیر الملک را به پیشانی بزنم .به نظر من که خوب است فقط او هم باید قبول کند . اما به هیچ عنوان نمی توانستم بگویم خانه مال من نیست و محبوبه را با خودم اینور آنور ببرم که مالک اصلی زن من است و شما با او طرف هستید نه من, هر که می فهمید حتما به ریشم می خندید .
_ مقدماتش را جور کن من از گرو گذاشتن خانه حرفی ندارم .
_ نه من می دانم نمی خواهد تو راه بیفتی و دنبال ما به محضر و این طرف آن طرف بیایی با صد تا مرد سرو کله بزنی که چیه؟ می خواهی خانه را گرو بگذاری .
_ خوب هر جا برویم باهم می رویم من که تنها نیستم .
_ نه خوبیت ندارد اگر دلت می خواهدخانه را گرو بگذاری ...من می گویم ....خوب چه می گوییی ؟ چطور بگویم به نظر من... بهتر است تو اول خانه را... به اسم من بکنی بعد من آن را گرو می گذارم حالا چه فرقی می کند رحیم جان ؟ من و تو که نداریم یک نوک پا با هم به محضر می رویم یا م یگوییم دفتر دار به خانه بیاید امضا می کنیم . خانم چه خیالاتی می کرد برای یک وجب خانه زپرتی محضر دار بیاید خانه. هه هه آن هم برای گرو .من که نمی توانم پیر مرد محضر دار را برای گرو گذاشتن یک ملک... به خانه ام بکشم, دلم هم نمی خواهد زنم توی محضر بیاید, بقول خودت من و تو که نداریم فردا می رویم خانه را به اسم من بکن ترتیب بقیه کارها بامن, تو دیگه هیچ جا نیا .
_ حاال چه عجله داری ؟ چرا فردا ؟بگذار من فکر هایم را بکنم ... مطمین بودم که مشیر و مشاورش دایه جانش باید کارها را رهبری کند من بیچاره گرفتار سه تا زن بودم که زندگیم را خراب کرده بودند گفتم : چه فکری یارو عجله داره اگر من برایش ناز کنم صد تا مثل من منت اش را می کشند او که دست روی دست نمی گذارد بنشیند تو فکرهایت را بکنی بعلاوه چه فکری؟ مگر تو به من اطمینان نداری ؟
_ چرا رحیم جان موضوع اطمینان نیست ولی ...
_پس موضوع چیست ؟ نمی خواهی خانه را به نام من بکنی ؟می ترسی خانه ات را بخورم ؟دست و دلت می لرزد ؟
_ آخه من هنوز گیج هستم ,هنوز درست نمی دانم موضوع چیست ؟ گیج هستی یا به من اطمینان نداری ؟نگفتم مرا دوست نداری؟
_ این چه حرفی است رحیم ؟این چه ربطی به دوست داشتن دارد ؟پس چه چیزی به دوست داشتن ربط دارد هان؟ صبح خیلی زودحتی قبل از آنکه مادر از رختخواب بیرون بیاید, از خانه بیرون رفتم, شاید هم یکی دو ساعت خوابیده بودم وقتی بیدار شدم به شدت تشنه بودم دهانم تلخ بود و سرم سنگین بود داشتم خفه میشدم, از خانه آمدم بیرون, هوای سرد صبحگاهی سرو صورتم خورد نصف راه را رفته بودم که احساس کردم حالت عادیم را به دست آوردم . کجا می روم ؟ صبح به این زودی کجا می روم ؟اگر دیشب غلط نکرده بودم وعرق نخورده بودم امروز را داشتم که بروم
مسجد محل و نماز صبح را به جا بیاورم, اما رویم نشد با دهان نجس, با شکم پر از عرق که مسجد نمی شود رفت.
رفتم دکان در دکان را باز کردم هنوز تاریک بود چراغ موشی را روشن کردم, پریموس را روشن کردم صبحانه را همینجا می خورم. امروز محبوبه بیدار می شود و می بیند نیستم باز هم فکر و خیالات می کند, بگذار هرچه می خواهد فکر بکند این مثل اینکه وقتی از جانب من نگران است حرف شنوتر است . می گوید دوستم دارد من از کجا بفهمم که راست می گوید؟
ادامه دارد....
قسمت قبل:

راه ترقی


داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت پنجاه و دوم
1400/03/20 - 22:41

http://www.RaheNou.ir/fa/News/270763/داستان-شب--«شب-سراب»_-قسمت-پنجاه-و-سوم
بستن   چاپ