راه ترقی
سه داستان عجیب که باور نمی‌کنید واقعی باشند
سه شنبه 29 تير 1400 - 23:17:20
راه ترقی - گاهی اوقات، واقعیت هولناک‌تر و عجیب‌تر از افسانه و تخیل است. درادامه سه داستان کاملا واقعی را می‌خوانید که تخیلی و افسانه‌ای به‌نظر می‌رسند.

داستان شماره یک: عشق پدرانه

راه ترقی

طبیعتا هیچ علامت حیاتی از او دیده نشد. پس از مدتی دکترها وارد اتاق شدند و شروع به قطع دستگاه‌های حمایتی کردند. اینجا بود که پدر جورج کاملا از خود بی‌خود شد و از بیمارستان خارج شد و از داخل اتومبیل سلاح خود را برداشته و وارد بیمارستان شد. او سلاح را به دکترها نشانه گرفت و دستور داد همه اتاق پسرش را ترک کنند. دکترها که هنوز دستگاه‌ها را قطع نکرده بودند، از اتاق خارج شدند. پدر جورج در اتاق را قفل کرد و به‌سمت پسرش رفت و بالای سر او ایستاد و برای ساعت‌ها در اتاق را نشانه گرفت که مبادا کسی وارد اتاق شود. در همین حین همواره به پسرش نگاه می‌کرد و دعا می‌کرد تا علایم حیاتی در او پدیدار شوند. پس از ساعت‌ها بیمارستان تصمیم گرفت نیروهای پلیس را خبر کند. نیروهای پلیس به در اتاق ضربه میزدند و درست زمانی‌که در اتاق شکست و پلیس‌ها وارد اتاق شدند، پدر جورج برای بار آخر دست پسرش را گرفت و این‌بار جورج دست پدرش را فشرد. پدر چورج که بسیار خوشحال شده بود فورا تسلیم پلیس شد و سلاح خود را به‌زمین انداخت و در حالی‌که پلیس مشغول دستبند زدن به او بود فریاد زد که پسرم به زندگی برگشته است و از دکترها خواست که وضعیت حیاتی او را بررسی کنند. دکترها دیدند که گویا جورج به هوش آمده و چشمان خود را باز کرده است. پس از مدتی جورج کاملا بهبود یافت و به او گفتند که اگر پدرت نبود و چند ساعت برایت زمان نمی‌خرید زنده نمی‌ماندی. پس از مدتی پدر جورج به جرم حمله با سلاح گرم به ده ماه زندان محکوم شد. داستان شماره دو: ورود سیاه‌پوست‌ها ممنوع

راه ترقی

رونالد، موفق شد دکترای رشته فیزیک را از دانشگاه دانشکاه MIT کسب کند. این دانشگاه یکی از بهترین دانشگاه‌های دنیاست. پس از فارغ‌التحصیلی، رونالد وارد ناسا می‌شود تا به رویای کودکی خویش برای فضانورد شدن تحقق بخشد. در سال 1984، رونالد به فضا سفر می‌کند و در واقع، او دومین فرد آفریقایی‌آمریکایی است که موفق می‌شود به فضا سفر کند. همکاران او می‌گویند زمانی‌که در فضا بودیم رونالد برایمان ساکسیفون می‌نواخت. در سال 1986، ناسا برای بار دوم رونالد را برای سفر به فضا انتخاب کرد. متاسفانه در این مأموریت حادثه غم‌انگیزی رخ داد و تنها 73 ثانیه از صعود می‌گذشت که شاتل منفجر شده و رونالد و تمام سرنشینان کشته می‌شوند. پس از این حادثه تلخ، کتابخانه‌ای که در دوران کودکی به‌خاطر رنگ پوست رونالد مانع ورود او شده بود، نامش را به مرکز بیوگرافی رونالد مکنر تغییر داد. داستان شماره سه: دود

راه ترقی

هنری در بخش جلویی هواپیما برای شلیک بمب‌های دودزا کاملا آماده شده بود و هنگامی‌که خلبان به او دستور داد تا بمب‌های دودزا را آزاد کند او هم از دستور خلبان اطاعت کرد. هنری اهرم مخصوصی را کشید که این اهرم در پایینِ خود، دریچه‌ای را زیر بمب‌های دودزا باز می‌کند و در نتیجه بمب‌ها بیرون می‌ریزند. به‌محض کشیدن اهرم و باز شدن دریچه، درست مثل نارنجک‌های دستی، هریک از بمب‌ها فعال شده و در بازه زمانی مشخصی پیش از آن‌که به زمین برخورد کنند منفجر می‌شوند و ابر ضخیمی از دود تولید می‌کنند. تقریبا همه بمب‌های دودزا آزاد شده بودند که ناگهان یکی از بمب‌ها به لبه دریچه برخورد کرده و با سرعت به داخل هواپیما برگشت و به صورت هنری برخورد کرد و بینی او را خُرد کرد. سپس بمب شعله‌ور شد و هنری درجا چشمان خود را از دست داد. اگرچه بمب‌های دودزا سلاح‌های کشتار نیستند؛ اما به‌هیچ وجه نباید به یک بمب دودزا نزدیک شد و در واقع این بمب‌ها برای تولید کردن دود بسیار غلیظ، باید حتما مواد شیمیایی را به‌عنوان چاشنی بسوزانند تا دمای بسیار بالایی تولید کنند و همین امر بمب‌ها را تبدیل به یک پاره آتشِ سوزان می‌کند. حالا نوبت دودزایی بمب بود. دود بسیار بسیار غلیظی که کابین هواپیما را پر کرد به‌طور کامل جلوی دید خلبان‌ها را گرفت. بنابراین، سرنوشت هواپیما چیزی جر نابودی نبود. در این حال، هنری بجای آنکه صورت خود را از آتش نجات دهد سعی کرد با دستان خود به‌دنبال بمبی بگردد که همچنان مثل تکه‌ای از آتش در حال سوختن و تولید دود است؛ اما هنری بالاخره بمب را پیدا کرد و با دستان خود بمب را به سینه خود فشار داد تا شاید بتواند جلوی تولید دود را گرفته و آن‌را خفه کند. اینجا بود که تمام لباس‌های هنری آتش گرفت و تمام بدنش در حال سوختن بود. هنری درحالی‌که بمب را بغل کرده بود و درد ناشی از شعله‌های آتش را تحمل می‌کرد، سعی کرد در حالت نیمه‌ایستاده و نیمه‌نشسته‌ای خود را به جلوی کابین برساند؛ زیرا می‌دانست که پنجره‌ای در آن قسمت وجود دارد. وقتی هنری به آن قسمت رسید توانست پنجره را با در بالای سر خود پیدا کند و بمب را با دستان خود بلند کرد و از پنجره بیرون انداخت. سپس هنری در کف هواپیما افتاد و درحالی‌که شعله‌های آتش گوشت بدنش را کباب می‌کردند کاملا بی‌هوش شد. چند ثانیه بعد، هواپیما از دود خالی شد و خلبان که هواپیما را در حالت پرواز خودکار قرار داده بود متوجه شد که ارتفاع هواپیما بشدت کاهش پیدا کرده است و با سرعت درحال سقوط به اقیانوس است و تنها 100 متر با سطح اقیانوس فاصله دارد. خلبان بلافاصله هواپیما را به سمت بالا کشانده و به‌سوی مقر خود بازگشتند. در طی این مسیر، تمام اعضای گروه که کاملا جان سالم به‌در برده بودند مشغول بررسی اوضاع شدند و ناگهان هنری را دیدند که در حال سوختن است و فورا او را به‌کمک کپسول اطفای حریق خاموش کردند و انتظار داشتند که حتما هنری مرده باشد؛ اما برخلاف تصور متوجه شدند هنری هنوز زنده است و این موضوع همه را دچار شُک و همچنین ترس کرد؛ زیرا باور اینکه کسی در چنین حالتی زنده باشد و درد بکشد برای همه ترسناک است. اعضای گروه به او مرفین زیادی تزریق کردند تا از درد او بکاهد و مرگ آرامی را تجربه کند؛ اما هنری نمرد و در عوض به‌هوش آمد و شروع کرد به صحبت و از تمام اعضای گروه حالشان را جویا شد. همه در تعجب پاسخ می‌دادند که حالمان خوب است. زمانی‌که به مقر خود رسیدند، گوشت بدن هنری از شدت سوختگی به لباس‌ها و بدنه کابین چسبیده بود و دکترها نمی‌توانستند او را از کف هواپیما جدا کند. بنابراین، بخشی از بدنه هواپیما را بریدند تا بتوانند هنری را از هواپیما خارج کنند. دکترها هیچ امیدی برای زنده ماندن او نداشتند و منتظر بودند تا هر لحظه هنری در اثر سوختگی شدید و زخم‌های فراوان جان بدهد؛ اما واقعیت این بود که هنری هنوز زنده بود؛ بنابراین، دکترها تصمیم گرفتند تمام تلاش خود را برای نجات جان او انجام دهند. دکترها ده‌ها عمل جراحی روی هنری انجام دادند. یکی از عمل‌های جراحی برای خارج کرن مواد شیمیایی (چاشنی بمب دودزا) بود که چشمان هنری را کور کرده بودند و هنوز در چشمان و بافت صورت او وجود داشتند. هربار که دکترها قسمتی از مواد شیمیایی را خارج می‌کردند، تماس این مواد با اکسیژن موجود در هوا آن‌ها را شعله‌ور می‌کرد و سوختگی بیستری در صورت و چشمان هنری ایجاد می‌کرد. زمانی‌که هنری تحت مداوا بود و دکترها اعمال جراحی را یکی پس از دیگری روی او انجام می‌دادند، تمام اعضای گروه ‌B29 نزد فرمانده خود رفته و از او خواستند که مدال افتخار را به هنری تقدیم کند. مدال افتخار بالاترین درجه افتخار و بهترین پاداش نزد ارتش آمریکا است. فرمانده پس از شنیدن از خودگذشتگی‌ها و شجاعت هنری، فورا این درخواست را پذیرفت و سپس از سران ارتش آمریکا تقاضا کرد مدال افتخار را برای هنری بفرستند؛ اما متاسفانه مدتی طول می‌کشید تا درخواست فرمانده تأیید شده و مدال افتخار به جزیره‌ای که هنری و سایر اعضای گروه ‌B29 مسقر بودند برسد. اعضای گروه با‌‌توجه‌‌‌به حال بد هنری نگران بودند که مبادا هنری زودتر از رسیدن مدال افتخار بمیرد. از طرفی، تنها مدال افتخاری که در این جزیره وجود داشت در یک موزه نگه‌داری می‌شد. همکاران هنری که جان خود را مدیون او می‌دیدند به موزه رفتند و شیشه‌ای که مدال افتخار در آن نگه‌داری می‌شد را شکسته و مدال را برداشتند و نزد هنری آورده و به گردن او آویختند.

راه ترقی

پس از این اتفاق، هنری باز هم زنده ماند و پس از ده‌ها عمل جراحی هنری بینایی خود را در یکی از چشمانش بدست آورد و همچنین توانست کم‌کم بدن خود را به حرکت دربیاورد. در یکی از مصاحبه‌ها از او پرسیدند که چگونه توانست چنین فداکاری بکند؟ او چنین پاسخ داد: خب، می‌دونید من فقط حدود 4 متر بمب رو جابه‌جا کردم؛ بنابراین کار خاصی نکردم.
به‌راستی، درحالی‌که بدنمان غرق در شعله‌های آتش است، جابه‌جا کردن یک بمب برای 4 متر مثل حمل آن برای 40 کیلومتر است. پس از آن، ارتش هنری را با افتخار بازنشسته کرد و او همچنان به‌صورت افتخاری در بخش آسیب‌دیدگان ارتش فعالیت داشت و به‌مدت 37 سال به نیروهایی که دچار حریق و سوختگی شده بودند دلگرمی و امید می‌داد و با آن‌ها رابطه گرم و نزدیکی داشت.

راه ترقی


http://www.RaheNou.ir/fa/News/282576/سه-داستان-عجیب-که-باور-نمی‌کنید-واقعی-باشند
بستن   چاپ